داستان
29 آبان 1391 توسط مدیریت حوزه های علمیه خواهران بوشهر
بسم الله الرحمن الرحیم
شب بلندهای کوه را تماما در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید، همه چیز سیاه بود. اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد در حالیکه به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد.
“واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟”
“البته که باور دارم.”
“اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن.”
یک لحظه سکوت، مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد….
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود، با دستهایش محکم طناب را گرفته بود، در حالیکه فقط یک متر از زمین فاصله داشت.